اولین خواستگاری رسمی تو دانشگاه.....(-:
خاطرات من

وای یه اتفاق خنده دار...........

یه موقعیت رسمی برای اولین بار........

وای خدای من کاش هیچوقت همچین اتفاقی نمیفتاد..........

امروز بعد از کلاس شبکه با عاطفه و الهام اومدیم پایین و داشتیم میومدیم خوابگاه که تو راهرو طبقه پایین زحمتکش همکلاسیم از عقب اومد و صدا زد : خانوم .....؟؟؟

من خیلی تعجب کردم اخه من در طول سه ترمی که گذشت تا حالا یک دفعه هم با پسرای کلاسمون حرف نزدم.....

خلاصه وقتی برگشتم و دیدمش خیلی شوکه شدم ولی گفتم حتمأ جزوه ای چیزی میخاد.....

گفت : میشه یه لحظه؟؟؟

اومدیم کنار راهرو و واستادیم....

گفت : چه جوری بگم ؟؟ (داشت میمرد از استرس.....) من چند وقته ازتون خوشم اومده....اگه میشه میخاستم شماره تون رو داشته باشم.......

گفتم : نه شرمنده من نمیتونم شماره ام رو بدم به شما.....(و اومدم  برم که.... )

گفت : نه به خدا منظوری نداشتم...منظورم این نبود منظورم این بود شماره بدین که خانواده ام تماس بگیرن....

منم موندم باید چی بگم؟؟؟؟!!!!!!!!!!

چند لحظه همونجور ساکت موندم.....

گفتم : اخه.....

نهایتأ میتونم شماره داداشم یا مامانم رو بهتون بدم....

گفت : میخان من شماره خاله ام رو بدم بهتون؟؟؟

!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

منم گفتم : آخه من شماره خاله ی شما رو میخام چیکار؟؟؟؟؟؟؟؟؟

گفت : خب پس یه شماره بدین............

منم شماره مامان رو دادم.........

و سریع خدافظی کردم و اومدم..............

اومدم و سریع به مامان زنگیدم... و قضیه رو گفتم.......جالبه بر خلاف زهرا و زهره که همیشه که همچین اتفاقی براشون میفتاد زنگ میزدن و میگفتن مامان کلی ذوق میکرد و امارش رو میگرفت هیچ عکس العملی نشون نداد و فقط گوش کرد....ولی من در عوض با کلی خنده و ذوق گفتم.....

انتظار داشتم منم مثل اونا باشم....یه جورایی داشتم با افتخار میگفتم....این واسم خیلی بود....بعد از اون همه دست انداختن خیلی خوشحال شدم که حداقل همچین اتفاقی افتاد....

ولی مامان هیچ عکس العملی نشون نداد....و اخرش من گفتم : نباید شماره میدادم؟گفت : نه دیگه نباید میدادی ...

بعدم که من گفتم :زنگ زد خیلی قشنگ بگین دخترم میخاد درس بخونه...گفت :خب اگه میخای که ....

از این حرف خیلی حرص ام گرفت....

بعدم گفت : خدافظ

بعدش سریع با ذوق به زهرا تک زدم زنگ زد همون اول میگه : زود باش شارژ ندارم...خورد تو پرم......

قضیه رو واسش گفتم اونم خیلی بی تفاوت گفت : بشین درستو بخون .......و خدافظی کرد..........

وای خدا .........نمیدونی چقدر دلم گرفته.....اشکام دارن تموم میشن بس که ریختن...........خدایا  کاش............

اولش از اینکه اون به خودش اجازه همچین کاری رو داده اعصابم خورد بود ولی الان از رفتار مامان و زهرا بیشتر ناراحتم و دارم میتکرم..........

جالبه از حرف زهرا که میگه : لازم نکرده به این چیزا فکر کنی...........بشین درستو بخون.......

وای که از این جمله متنفزم دیگه.......

نمیدونم تا کی میخان فکر کنن من بچه ام............

به خدا من بزرگ شدم......به خدا دیگه بچه نیستم..............

خدایاااااااااااااااااا

واقعأ کمککککککککککککککککک.....

خدایا تو ام فکر میکنی من هنوز بچه ام؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





جمعه 11 اسفند 1391برچسب:, :: 21:0 :: نويسنده : فرشته

درباره وبلاگ

به وبلاگ من خوش آمدید
نويسندگان


ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 1
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 1
بازدید ماه : 516
بازدید کل : 30265
تعداد مطالب : 99
تعداد نظرات : 66
تعداد آنلاین : 1

<-PollName->

<-PollItems->

Google

در اين وبلاگ
در كل اينترنت
کد جستجوگر گوگل

كد تغيير شكل موس